سرگرمی با چاشنی پرتقال
سرگرمی- خنده-پ نه پ-کاریکاتور-
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 18:14 :: نويسنده : مهرداد

 

پــــ نه پــــــ 2012

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

- دزد اومده خونمون همه جا رو بهم ریخته … 2 تا فرشمونو برده …

 زنگ زدیم پلیس اومده میگه خونتون دزد اومده؟ پـــ نــه پــــــ می خواستیم

تغییر دکور بدیم گفتیم شما هم بیاین نظر بدین!

@@@@@@@@@@@@@

- از تو پارک رد میشدیم… دیدیم یه عده دارن سجده میکنن… رفیقم میگه:

دارن نماز میخونن…؟؟؟ میگم: پـــ نــه پــــــ میتی کمان اینجا بوده…

دارن به علامت حاکم بزرگ احترام میزارن!!!!!!

@@@@@@@@@@@@@

 

ثبت نام

ادامه مطلب ...
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : مهرداد

 

پـــ نه پـــــ های سری یادم نیس چندم

 

خانومه وایساده بود جلوی پله برقی نمیرفت روش.

دوستم میگه یعنی میترسه؟ پـــ نــه پـــــ مونده با پای چپ بره ثواب داره یا با پای راست

#################################

- پایان نامم تموم شده زنگ زدم به استاد میگه میخوای دفاع کنی؟

 پــــ نه پــــ میخوام حمله کنم.

 

 

 

#################################

ثبت نام

ادامه مطلب ...
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : مهرداد

دوره آخر الزمان

 

 

من 2011 رو بیشتر دوس دالممممم 


ثبت نام
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 14:24 :: نويسنده : مهرداد

 

 صغراي فداكار....!!!!  



در پي درخواست وزير آموزش و پرورش براي جداسازي كتاب درسي

دختران و پسران ،‌ داستان دهقان فداكار

در كتاب درسي دختران به صغراي فداكار تبديل شد . 

احتمالا در کتاب درسی دختران داستان دهقان فداکار اینگونه خواهد شد: 

صغرا خانم فداکار:

صغرا خانم فداکار خیلی ناراحت شد اول خواست پیراهنش را در بیاورد

به چوبدستی اش ببندد به و آتش بزند، بعد یادش آمد که لخت می شود و اگر

چشم مسافران نامحرم به او بیفتد اسلام نیز در خطر جدی قرار میگیرد

و خدا او را با چوبدستی اش در آتش جهنم می اندازد. بعد خواست چادرش

را استفاده کند که یاد موهایش افتاد. سپس متوجه شد لازم نیست مثل مردها به

هر بهانه ای لخت بشود، او زن است و خدا به او عقل داده لذا نفت فانوسش

را ریخت روی چوبدستی اش و آن را آتش زد و چون دویدن برای زن بد است

سلانه سلانه به طرف قطار رفت اما دیگر دیر شده بود و قطار با سنگ ها

برخورد کرد و همه ی مسافران شهید شدند!!!!!! 


 

 


 

ثبت نام
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 13:29 :: نويسنده : مهرداد

عبرت بگیرید

مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت .

این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان، به راه خود ادامه می دادند.

دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود. شلواری هم که تن دخترک بود، همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند. به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده.

دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد.... سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت:

” بفرمایید؟” .



 

ثبت نام

ادامه مطلب ...
چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 15:44 :: نويسنده : مهرداد

 

یک يارو داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يه جور عجيب غريبي .

اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك مَرد با سگش راه ميره، بعد ازاون هم يك صف 500 متري از ملت دارن دنبالشون ميكن.

يارو ميره پيش جناب سگ دار ، ميگه :
تسليت عرض ميكنم قربان ، خيلي شرمندم . ميشه بگيد جريان چيه ؟
مَرده ميگه : والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم، هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرد!

مَرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر مَرده راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه :
ببخشيد من خيلي براتون متاسفم ، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوال ها نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟!

مَرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميكنه به 500 متر جمعيت پشت سر، ميگه : برو ته صف.

 

ثبت نام
سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : مهرداد

 

 

حافظ:
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

فروغ:
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

سهراب:
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست

ترانه دیروزی:
یار من نازه،
قلبش پر احساسه،
عاشقش شدم تازه

بچه ژیگولای امروزی:
دوستت دارم کثافت!
لعنت به اون قیافت

خدا از این به بعد رو به خیر کنه

ثبت نام

 

راستشو بگین توی مدرسه یا دانشگاه وضعیت شما عدد چند بود؟

 

ثبت نام
یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : مهرداد

 

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره اخلاق پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100
اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس 3 تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت  اخلاق  چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست،
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت

ثبت نام
یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 18:22 :: نويسنده : مهرداد

 

يك انگليسي ؛ يك آمريكايي و يك يارو مردند و همگي رفتند جهنم

فرد انگليسي گفت: دلم براي انگليس تنگ شده
مي خواهم با انگلستان تماس بگيرم و ببنيم بعضي افراد آنجا چه كار مي كنند...
تماس گرفت و به مدت 5دقيقه صحبت كرد...
سپس گفت:
خب، شيطان چقدر بايد براي تماسم بپردازم؟؟؟
شيطان 5 ميليون دلار خواست..
5 ميليون دلار !!!!!!!
انگليسي چك كشيد و برگشت روي صندلي اش نشست


فرد آمريكايي خيلي حسود بود و شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با امريكا تماس بگيرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..
او تماس گرفت!!
و به مدت 10 دقيقه صحبت كرد.سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد بابت تماسم پرداخت كنم؟
شيطان 10 ميليون دلار خواست...
10 ميليون دلار!!!! امريكايي چك چكشيد و برگشت بر روي صندلي اش نشست...



و اما يارو خيلي خيلي حسود بود.او شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با كشورم تماس بگيرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

او با كشورش تماس گرفت و به مدت 12ساعت صحبت كرد
سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد براي تماسم پرداخت كنم؟
شيطان گفت:
1دلار......
فقط 1دلار؟!!!!
شيطان گفت بله خب...
از جهنم به جهنم داخليه !!!!

 

 

 

ثبت نام
یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : مهرداد

 

داستان داستان

یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن.

یک نفر میرسه و میپرسه : چیکار دارین می کنین؟

بوش جواب می ده: " داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم. "

یارو می پرسه: "چه اتفاقی قراره بیافته ؟!"

بوش میگه: " قراره ما 140 میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم! "

یارو با تعجب میگه: " آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟! "

بوش رو می کنه به اوباما و میگه:

" دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران 140 میلیون مسلمان نیست!!!!! "

ثبت نام
جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : مهرداد

مردی را از دور دیدم

 

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش


گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه
؟



گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...ا

 

 

ثبت نام
درباره وبلاگ


آدمك آخر دنياست بخند ... آدمك مرگ همين جاست بخند دست خطي كه تورا عاشق كرد ... شوخي كاغذي ماست بخند آدمك خر نشوي گريه كني ... دنيا سراسر سراب است بخند آن خدايي كه بزرگش خواندي ... به خدا مثل تو تنهاست بخند
موضوعات
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان